لادن نیکنام را از مجله هفت شناختم، بعدها در مجله سینما و ادبیات؛ شاعر، منتقد، نویسنده که در سالهای بسیار روزنامه نگاری و نوشتن همواره دغدغه ایی جدی درباره ادبیات داشته و به قول خودش ادبیات مانند فرزند او است. بعد از چاپ مجموعه شعر «دوازده بچهای که نداشتم» و عدم پذیرش پخشِ مجموعه توسط ناشر، پخش و همچنین کتابفروشیها به دلیل فروش کم مجموعه شعر در حرکتی اعتراضی همراه دوستان نویسنده و هنرمند مجموعه شعرش را یک عصر پنجشنبه در خانه هنرمندان به علاقمندان ادبیات عرضه کرد. با او گفتگویی در خصوص مجموعه شعر، مفاهیم شعرها و اتفاقهایی که افتاد داشتم.
مهمترین مفهوم ملموس در شعر شما تنهایی است. تنهایی در تمام شعرهای شما جاری است. بخشی از این تنهایی فارغ از مفهوم ماهیتی انسان، در حالت اولیه تنهایی زنی است که در کودکی، جوانی و بزرگسالی هنوز از نظر درونی و بیرونی خود را تنها احساس میکند. این تنهایی فقط نبودن پدر یا مادر نیست بلکه احساس میکنم نوعی تنهایی عاشقانه نیز هست. مفهوم تنهایی جاری در شعر شما از کجا میآید؟
من تک فرزند یک خانواده بسیار مسن هستم. تنهایی از ابتدا خواهر و برادرم بود. تنهایی از ابتدا همزاد و اجبارم بود. تنهایی هر اندازه که هراسناک بود لذت بخش هم بود. چون تبدیل به عادت من شده بود. من از تنهایی به سمت جمع فرار میکردم ولی در جمع تنهاتر میشدم و فرار میکردم به سمت تنهایی؛ این رفت و برگشت از دو سالگی که به خوبی به یاد میآورم تا ۴۷ سالگی در امروز به شدت تکرار شده و موتیف حیاتِ من است.
شما در اینجا از نوعی تنهایی حرف میزنید که حالت فیزیکی دارد. اما بخشی از تنهایی موجود در شعر شما متاثر از مفهوم ماهیتی انسان است. نوعی تنهایی درونی که در عین حال نیاز به ارتباط، نیاز به بودن کنار انسانها، نیاز به عشق دارد اما نمیتواند با وجودِ تمام اینها این مفهوم را پر کند. زیرا تنهایی ماهیتی امری غیر قابل فراموشی است که همراه همیشگی انسان است. این تنهایی همراهِ شما همچنان در شعر جاری است.
بیشترین کسانی که من در زندگی یا حتی بیشترین مفاهیمی که در زندگی به آن دلبستهام یا عشق ورزیدهام مرا تنها گذاشتهاند. یعنی هم پدیدهها، هم مفاهیم و هم انسانها.
شما از نوعی مواجهه با مفاهیم حرف میزنید که در مواجهه با آنها به پوچ بودنشان رسیدهاید.
بگذارید این جور مثال بزنم. حقوق بشر، سازمان ملل، وقتی سنم ۲۵ سال بود فکر میکردم این نهادها و کلمات معنای خاصی دارند ولی الان متوجه شدهام که اینها اصلا معنایی ندارند.
در جایی از شعر، شما از واژههایی مانند فداکاری و ایثار حرف میزنید. مسئله این است که گاهی برخی مفاهیم در گذر زمان معنای خود را از دست میدهند چون درک انسان از مفاهیم در زمانهای مختلف متفاوت است.
انسان قرن ۲۱ به تمام مفاهیمی که در طول تاریخ ساخت پشت کرد. به نظر من انسان قرن حاضر در یک حرکت جهانی که انتخاب خودش است از اخلاق و فرهنگ دور میشود.
لازم است در تعریف اخلاق به توافق برسیم.
من را اخلاق اینگونه میفهمم که مثلا دزدی نکردن کار درستی است.
بله موافقم. اما وقتی از اخلاق حرف میزنیم. مطلوبیت امر مقدمی است. اخلاق تجلی امر واقعیت در امر مطلوب است. یعنی امر مطلوب برای شکل گیری امر واقعی مقدم است. برای همین وقتی شرایط بحران به وجود میآید مثل فقر، بیکاری یا گرسنگی عملا اخلاق کنار گذاشته میشود؟
اگر فقر، بیکاری و … داریم شاید دلیل عمدهاش این است که انسان وفادار نبود. نه به این معنا که انسان به انسان کناری بلکه در درجه اول به خود وفادار نماند.
منظور شما از عدم وفاداری چیست؟
مثال میزنم. انسان به جایی رسید که چیزهایی که میدانست نباید تجربه کند و برای او بد است تجربه کرد مثل سیگار….
این اتفاق غیر قابل اجتناب است زیرا نیاز انسان را به این سمت سوق میدهد.
همین سیگار ساده تبدیل به پر کننده تنهایی انسان شد. تبدیل به یار انسان شد و به جای آنکه به سمت انسان دیگری حرکت کند به سمت بسته سیگار حرکت میکند. سیگار جای انسان را میگیرد و بعد سرطان را تقدیم انسان میکند این یعنی انسان به خود وفادار نمانده است.
بله. در شعر شما نقد بر روابط وجود دارد. در شعر نوعی گفتمان از فراغ وجود دارد که در لایههای شعر شما جاری است. واقعیت این است که هر رابطه ایی ممکن است روزی به پایان برسد. اما چون نیاز به یکدیگر داریم سراغ دیگری میرویم. روابط بر زندگی ما تاثیر میگذارند و گاهی مسیر زندگی را تغییر میدهند و گاهی تاثیری غیر قابل انکار و مخرب بر جای میگذارند که باعث دوری ما از انسانها میشود.
دقیقا. اما منظور من چیزی دیگری است. بیاییم کلانتر نگاه کنیم. در شعر یک من دارم، یک تو. در اکثر شعرها این اتفاق افتاده…
یک منِ زنانه….
بله. یک توی رفته و یک توی غائب. امر غائب میتواند انسان باشد، میتواند سیگار باشد، میتواند صلح باشد، میتواند خاک باشد، میتواند دریاچه ارومیه باشد. من برای دریاچه ارومیه هم شعر دارم.
شعر شما متاثر از اطراف شما است؟
من نگران محو شدن دریاچهی نمک قم هستم، نگران خزر هستم، نگران آبهای جنوب هستم، من نگران قطب شمال و جنوب هستم، کافی است به اینها فکر کنم. شعر من اینگونه شکل میگیرد. من به زیست شناسی قطب شمال از نظر علمی وارد نیستم. خیال میکنم یخها رنج میکشند و آب میشوند. بعد تکلیف پنگوئن، خرس و سایر گونههای جانوری چه میشود یا مثلا برای اسکیموها چه اتفاقی میافتد؟ نسل آنها اگر منقرض شود چه بلایی سر ما میآید که از قطب دوریم؟
تاثیر زیست مان بر شعر ما مشهود است اما به صورت جهان شمول آن را در شعرهای شما ندیدم؟
در سه شعری که جداگانه فرستادم هست.
از ویژگیهای شعر شما روایت محور بودن است. در تمام شعرها روایتی از یک پدر، مادر یا یک دوست یا روایتی از تاریخ معاصر و اتفاقات پیرامون وجود دارد. راوی بیشتر آنها هم یک زن است. روایت محور بودن و زنانگی به واسطه خاصیت کلمات در شعر مشهود است. این را چگونه ترسیم میکنید؟
من هویت زنانهام را خیلی دیر کشف کردم. شاید یکی از عجیب ترین اتفاقات زندگی من این بود که تا حدود ۳۷، ۳۸ سالگی متوجه نبودم که زن هستم. اصلا متوجه نبودم که آدم مقابل من زن یا مرد است و همه را به صورت واحدهای انسانی میدیدم. انسان برای من مطرح بود. بعد از نوشتن رمان «علائم حیاتی یک زن» نمیدانم نوشتن چه تاثیری بر من گذاشت که شخصیت سروناز خیلی روی من تاثیر گذاشت. خیلی زن بود و از من خیلی دور بود. بعد از تولد سروناز من زن شدم. خودم به وجودش آوردم اما او روی من تاثیر گذاشت.
مادرانگی یکی از ویژگیهای شعر شما است. در بیشتر شعرها یک زن با حسی مادرانه نسبت به اطرافش شعر را روایت میکند. این مادرانگی در شعری که برای مادرتان ایران گفتید هم به وضوح مشهود است.
دلیلش این است که من حدود هشت ماهگی از مادر بیولوژیکی خودم دور ماندم و توسط عمو و زن عمویم بزرگ شدم و همواره درگیر وصال مادر بودهام.
در مجموعه، شعری هست به نام «ایران» که نام مادر شما است و انطباقی با زیست مان شما نیز دارد که بعد این انطباق را در شعر بررسی میکنیم. آنجا هم از زنی حرف میزنید که سالها زندگی کرده، مادر بوده، و امروز درگیر بیماری سرطان است.
او برای من مادری نکرد.
این را بر اساس شعر شما میگویم.
ممکن است بر اساس شعر این را بگویید. اما من ۷ سال است که با مادر بیولوژیکی خودم در ارتباط هستم. عمر رابطه ما ۷ ساله است. در این مدت هم گاهی گسستهایی بوده.
پدر و مادر در شعر شما با نوعی حسرت ترسیم شدهاند.
بله. به خاطر اینکه من همواره از خودم میپرسیدم چرا من برای این تجربه انتخاب شدم؟
در شعر شما نوعی خاطره نگاری وجود دارد که از بچگیهای شما شروع میشود و تا روزهای..
بله. من یک شانس بزرگ داشتم. شانس بزرگِ زندگی من عمویم بود، که سرپرستی مرا به عهده گرفت. او خطاط، شاگرد ویولن ابوالحسن صبا و صاحب موسسه تدریس موسیقی سنتی ایرانی در اصفهان و وکیل دادگستری و بسیار آمیخته با ادبیات بود. تصویری که از عمویم، که برای من پدر بود در خاطرم مانده؛ همواره در حال خطاطی شعر بود. وقتی میگویم جوهر بر شست میچکاندی؛ من در تمام کودکی یا ویولن دست پدرم دیدهام یا جوهر بر شست چکاندن.
شعر شما از بچگی شروع میشود. از روزهایی که در حال تماشای پدرتان هستید و خطاطی میکند. از روزهایی که دوست دارید پدر واقعی شما حضور داشته باشد و به خاطر اتفاقی کنار شما نیست. از روزهایی که بزرگ شده اید و دختری بالغ هستید تا روزهای مادرانگی، همه در شعر شما جاری است.
بله. با شما موافقم.
نکته دیگر در شعر شما روزمرهگی است. شما به عنوان یک زن نقدی هم بر زنانگی دارید. از مادر بودن ناراضی نیستید ولی از اینکه تمام یک زن در روزمرگی و کارهایی صرف میشود که به خود واقعیش توان رسیدگی ندارد و زمانی برای لذتها و دغدغههایش ندارد؛ را در شعر نقد میکنید. در شعر زنی را نقد میکنید که هر روز مجبور به انجام کارهای روزانه است اما وقتی برای لذتهای خودش ندارد.
این را چگونه متوجه شدید؟ من از زنانی که زنانگی و مادرانگی را فقط در آشپزی، جارو برقی، اتو، دستمال کشیدن، گردگیری میبینند متعجبم. من نقدی جدی به زن ایرانی دارم. من یکبار در زندگی به مدت کوتاهی کار تحقیقی انجام دادم. دو شیوه زیستن را تجربه کردم تا امروز به شما جواب قاطعی بدهم. من یک دهه آشپزی نکردم و یک دهه به شدت آشپزی کردم. برای طرح آزمایشی خودم، تا بفهمم زنانی که مدام از آشپزی مینالند دقیقا از چه گلایه میکنند. نمیدانیم چی بپزیم؟ ما در ایران یک نوع زن داریم که فقط بخاطر زن بودن -البته تعداد این زنها زیاد است. – از مردان به شکلی بیمار گونه امتیاز میگیرند. اینها همه نوعی تجارت است مهریه کلان، عروسیهای کلان، و… توهین به زن است. آشپزی کردن و کلیه امور خانه داری ۲ یا ۳ ساعت تمام میشود. بیش از ۲۰ ساعت دیگر وقت دارید. خانم ایرانی این زمان طولانی را چکار میکنید؟ کتاب مطالعه میکنید؟ ورزش میکنید؟ در جامعه موثر هستید؟
پس شما هم موافق هستید که در شکل گیری این مفهوم زنان مقصرند.
بسیار موافقم. این نوعی باج گیری است که زنان از مردان باج میگیرند..
شاید گروهی بگویند که ما آشپزی میکنیم و از آن لذت میبریم. شما که نمیتوانید برای همه نسخه زندگی کردن بنویسید.
من به حیات ۲ تا ۳ ساعت کار در روز و بیش از ۲۰ ساعت بطالت اعتراض دارم.
این نقدی است که میتوان آن را بر انسان ایرانی وارد دانست. بیشتر زمان زندگی انسان ایرانی در بطالت سپری میشود. شما یک مجموعه شعر چاپ کرده اید. واقعا چند نفر این مجموعه را خواهند خواند؟ یا بسیاری از کتابهای خوب دیگر…
من به چه دلیل در صفحه اینستاگرام که همه عکس تولد، خاکسپاری و مهمانی میگذارند ۲۱ یادداشت بچه گانه نوشتهام؟ من با این شیوه زیست انسان ایرانی مشکل دارم. شیوه زیستی بطالت محض. مردهای ما هم در محیط کاری تلگرام بازی میکنند. کار مفید ما بسیار کم است. راندمان کاری یک ژاپنی را با ما مقایسه کنید؟
شاید برای ما تعریف نشده کار مفید چیست؟
بله نمیدانیم. ما کلا مردم تن پروری هستیم. این تن پروری در خانمها نمیدانم چرا بیشتر است؟ ما با یک نسلی مواجه هستیم که نمیدانم به چه دلیلی یک جور برتری زن بر مرد قائل هستند. این برتری از کجا میآید؟ من این را بارها در جامعه شاهد بودهام و در شعرهایم خیلی وقتها خواستهام این را هدف قرار دهم که این صرفا زن بودن امتیازی برای شما نیست. این مانند نوعی نژاد پرستی است.
این تعریفی است که از فیمینسم در جامعه ما رایج شده…
من نمیدانم کسی که تقاضای مهریه هزار و سیصد و خورده ایی میکند واقعا در مغزش چه میگذرد؟ من به عنوان یک شاعر وظیفه دارم در شعرم وقتی این بیماری را در جامعه میبینم انعکاس دهم. من شاعری هستم که بحرانهای اجتماعی در شعرم جریان دارد.
در شعر شما جنگ، اتفاقات خاورمیانه و حتی اتفاقهای مهم روزانه و رویدادهای روزمره وجود دارد. این تقابل وهارمونی در شعر جاری است.
ببیند من وقتی میگویم مثلا: من هر روز سوار تانک میشوم و میروم سبزی خوردن میخرم. هم سبزی خریدن را به چالش میکشم زیرا مانند وسواس ذهن زن ایرانی شده و هم سوار تانک شدن، یعنی تو که در جغرافیای خاورمیانه زندگی میکنی و در بیخ گوش تو زنها توسط داعش بلاهای بسیاری بر سر آنها میآید چطور هر روز سبزی خوردن باید سر سفره ات باشد.
در شعر شما اسطورهها به شکلی نمادین در لایههای مختلف شعر به کار برده شده اند. اساطیر با احساس به زمان حال پیوند خورده اند. استفاده شما از اسطورهها نوعی کاربرد مفهومی در شعر دارد. دلیل استفاده از اسطوره و ترکیب آن با زمان حال در شعر چیست؟
ببینید فکر میکنم اسطورهها نمادهای اغراق، افراط، تفریط، قربانی شدن، درام، تراژدی و .. هستند. اینها همه خوراک شاعر است. بزرگ نماییها، کوچک نماییها، تراژدیهای عمیق…
این استفاده در تضاد با تجربه شاعرانه نیست؟ زیرا تجربه شاعرانه ریشه در واقعیت دارد و دور از اغراق است.
من آدمی هستم که همه چیز را بزرگ میبینم. در واقع نوع دیگری میبینم. بگذارید یک مثال شخصی بزنم. من دور را نمیبینم. تابلوها را نمیبینم و هیچ وقت هم عینک نمیزنم. میدانید چرا؟ دلم میخواهد هر چیزی را شکل دیگری ببینم. و اسطورهها….
اسطورهها برای شما نوعی استعاره هستند.
دقیقا. استعارههای اغراق شده ی آماده ایی هستند که من همچنان که دور را نمیبینم آنها را خوب ببینم یا به زعم خودم ببینم و با دخل و تصرفی از آن در شعر استفاده کنم. در حقیقت اسباب بازیهای دلنشین من هستند. زیرا اسطورهها مرا آرام کرده و در اکثر مواقع پدر، مادر، خواهر و برادر من بودهاند.
در خصوص حرکت اعتراضی که برای عرضه کتاب شعرتان در خانه هنرمندان انجام دادید هم دوست دارم حرف بزنیم.
ببینید ماجرا بسیار غم انگیز است. حتی خود ماجرای اینکه مسئولین پخش شعر نمیپذیرند برای پخش، و کتابفروشیها نیز میگویند انبارهای ما پر از شعرهای نخریده، حکایت از یک بحران جدی دارد که ما مولفهای زیادی داریم اما منتقد به اندازه کافی نداریم. ما کسی را نداریم که وقت بگذارد روی مولفین حاضر سره را از ناسره تشخیص دهد و به مخاطب معرفی کند و ذائقه سازی کند. بحران اصلی اینجا است. بحران این است که کتابفروشی بینوا چرا نباید شعر را بپذیرد.
فکر میکنم مشکل بزرگ امروز ما در واژه ایی به نام «مرگِ مخاطب» خلاصه میشود. در زمانه ایی که ما در مواجهه با سیر اطلاعات و انتخابهای بسیار هستیم. کتابهای شعر بسیار تولید میشود، رمانها، خبرهای بسیار در سایتهای مختلف وکانالهای تلگرامی؛ مخاطب برای انتخاب دچار سردرگمی و گیجی میشود.
برای اینکه منتقد نداریم. ما احتیاج به منتقدین بیشتری مثل سیروس شمیسا داریم. کسانی که وقت بگذارند، تعارف نپذیرند و کار کارشناسی انجام دهند.
مثل هوشگ گلشیری.
دقیقا. باج به کسی ندهند. در باند و محفل کسی وارد نشوند. ادبیات ما امروز از محفل گرایی آسیب میبیند. از جایزههای متعدد که معلوم نیست کارکردشان چیست؟ من یادداشتی در کرگدن نوشتم که این جایزهها چه کارکردی دارند؟ وقتی منتقد نداریم که مولفههای یک اثر را بررسی کند. اینکه برچسب بزنیم برنده جایزه فلان چه کارکردی دارد؟ ما ذائقه سازی نمیکنیم. مخاطب سنجی نمیکنیم. وقتی اینکار را انجام نمیدهیم. من مجبور میشوم کتابم را در فضای آزاد ببرم و بگویم من شعر نوشته ام. مثل زنانی که محصولات خانگی را میفروشند من هم کتاب شعرم را فروختم. اتفاقی که افتاد بسیار تجربه خوبی بود. من اصولا از تجربه گرایی استقبال میکنم و فکر میکنم امر تجربی میتواند بسیار جذاب باشد زیرا میتواند به مولف دیدگاه تازه ایی درباره جامعه ایی که در آن زندگی میکند، بدهد. من وقتی شعرم را در خانه هنرمندان خواندم. یک خانم کهنسال مشهدی دستم را گرفت و گفت خانم چقدر شعر شما خوب است. این خانم را اگر در خیابان میدیدم هیچ گاه او را مخاطب شعر در نظر نمیگرفتم. از من خواست کتاب شعرم را با تخفیف به او بدهم.
وقتی بحث خرید کتاب مطرح میشود من نقدی بر طبقه کارگر ندارم زیرا مشکلات مالی بسیار دارد؛ اما طبقه متوسط به اندازهای درآمد دارند که مثلا ماهی ۲۰ هزار تومان برای کتاب هزینه کنند. خیلیها حاضرند برای یک کفش ۲۰۰ هزار تومان هزینه کنند اما به کتاب که میرسند دستشان به جیبشان نمیرود.
کتاب شعر من که قیمتی ندارد، اما اتفاق دیروز برای من شناخت خانمی است که از مشهد آمده و مخاطب شعر بود. این یعنی شعر زنده است اگر منتقدان ما فارغ از نگاه دوستانه، محفلی و … نقد کنند. بی شک ما از این گردنه حیران شعر رد خواهیم شد.
بدون دیدگاه