کالبدشکافی یک قرن گسست و افول فرهنگی در ایران
- شناسه خبر: 2342
- تاریخ و زمان ارسال: 15 آذر 1404 ساعت 13:47
هنرمند : موج اول، «مدرنیزاسیون آمرانه» دوره پهلوی اول که به گسست از سنتهای بلافصل انجامید؛ موج دوم، «هنر ویترینی» دوره پهلوی دوم که هنر را از بستر اجتماعی خود بیگانه ساخت؛ و موج سوم، «مهندسی فرهنگی» جمهوری اسلامی که هنر را به ابزاری ایدئولوژیک بدل کرد. این مقاله با تحلیل آسیبشناسانه رشتههای هنری نظیر موسیقی، معماری، هنرهای تجسمی و نمایشی، نشان میدهد که چگونه این مداخلات به قطع زنجیره انتقال دانش سنتی (نظام استاد-شاگردی)، وابستگی فلجکننده اقتصاد هنر به دولت، و مهاجرت نخبگان هنری (فرار مغزها) منجر شده و در نهایت، هنر را در قفس ساختارهای قدرت محبوس کرده است.
مسئله اصلی این پژوهش، ریشهیابی دلایل ساختاری، سیاسی و ایدئولوژیک این افول و گسست است. این مقاله بر این فرضیه استوار است که افول هنرهای اصیل ایرانی در سده اخیر، نه نتیجه زوال درونی سنتها یا ناتوانی هنرمندان در انطباق با جهان جدید، بلکه محصول مداخلات سیستماتیک و مداوم دولتهایی بوده است که هر یک به نوبه خود، کوشیدهاند هنر را به ابزاری برای تحقق پروژههای سیاسی و ایدئولوژیک خود بدل سازند. این فرآیند مداخلهگرانه، رابطه ارگانیک میان هنرمند، جامعه و میراث تاریخی را به طور بنیادین قطع کرده است. این پژوهش قصد دارد با انجام یک «کالبدشکافی» دقیق تاریخی، لایههای مختلف این مداخلات را بشکافد و تأثیرات مخرب آن را بر پیکره هنر ایران در سه دوره مشخص تاریخی تحلیل کند: دوره پهلوی اول، دوره پهلوی دوم، و دوره جمهوری اسلامی. هدف نهایی، فراتر از مرثیهسرایی برای گذشته، ارائه تحلیلی ساختاری است که نشان میدهد چگونه هنر، این حساسترین بخش از کالبد اجتماعی، در مواجهه با قدرت نامشروع و ایدئولوژیهای تمامیتخواه، به تدریج سرزندگی خود را از دست داده و در قفس محبوس شده است.
بخش اول: چارچوب نظری؛ تعریف افول و مفهومپردازی گسست
۱.۱. افول فرهنگی در برابر تحول فرهنگی: شاخصهای زوال
برای تحلیل وضعیت هنر در ایران معاصر، تفکیک مفهومی میان «تحول فرهنگی» و «افول فرهنگی» امری ضروری است. تحول، فرآیندی ارگانیک، درونی و تدریجی است که در آن یک سنت فرهنگی در پاسخ به نیازهای جدید و در تعامل با جهان پیرامون، خود را بازتولید و نوسازی میکند. در مقابل، افول، وضعیتی تحمیلی و غیرارگانیک است که طی آن، یک فرهنگ یا هنر، سرزندگی، پیچیدگی و ارتباط خود با بستر اجتماعیاش را از دست میدهد. شاخصهای کلیدی افول فرهنگی عبارتند از: سادهسازی افراطی فرمها، قطع ارتباط با معنای جمعی و تاریخی، کالاییشدن مبتذل، و از دست دادن توانایی در ایجاد انسجام و هویت برای جامعه.
این مفهوم از افول، ارتباطی مستقیم با ماهیت قدرت حاکم دارد. همانطور که در تحلیلهای فلسفی و جامعهشناختی مطرح شده، ریشه بحرانهای فرهنگی غالباً در «قدرتها و حاکمیتها» نهفته است. زمانی که قدرت حاکم فاقد مشروعیت مردمی و عدالتمحور باشد و به تعبیر قرآنی، «طاغوتی» عمل کند، جامعه دچار عقبگرد و تنزل میشود. در چنین شرایطی، فرهنگ از یک بستر زاینده برای رشد فکری و اخلاقی ملت، به ابزاری برای کنترل و مهندسی اجتماعی بدل میگردد. این فرآیند، هنر را از جایگاه رفیع خود به زیر میکشد و آن را در خدمت اهداف قدرت قرار میدهد، که این خود سرآغاز افول است.
این پدیده مختص ایران نیست و نمونههای تاریخی متعددی دارد. برای مثال، تحقیر و به حاشیه راندن سیستماتیک فرهنگهای بومی آمریکا توسط مهاجران اروپایی، نمونهای از افول تحمیلی است که در آن یک فرهنگ غنی به دلیل مواجهه با یک قدرت سلطهگر، اصالت و پویایی خود را از دست داد. همچنین، بحرانهای اخلاقی در جوامع مدرن، مانند «شیءانگاری» که در آن ارزشهای انسانی و معنوی جای خود را به ابعاد جسمانی و مادی میدهند، شکلی دیگر از افول فرهنگی است که به کاهش عزت نفس و از خودبیگانگی منجر میشود. این مثالها نشان میدهند که افول، پدیدهای چندوجهی است که میتواند از طریق سلطه خارجی، قدرت نامشروع داخلی، یا بحرانهای درونی مدرنیته رخ دهد و در تمامی موارد، به قطع ارتباط انسان با هویت و معنای عمیقتر زندگی میانجامد.
۱.۲. گسست تاریخی (Historical Rupture) و انقطاع زنجیره انتقال دانش
مکانیسم اصلی که افول فرهنگی را تسریع و تعمیق میبخشد، «گسست تاریخی» است. این مفهوم، برخلاف روایتهای رسمی که تاریخ را به صورت یک خط ممتد و پیوسته به تصویر میکشند، بر انقطاعها، شکافها و تغییرات پارادایمی ناگهانی تأکید دارد. تاریخنگاریهای رسمی، چه با گرایش ناسیونالیستی و چه ایدئولوژیک، همواره در تلاش بودهاند تا با ابداع «داستانهایی شیرین، جذاب و قابل فهم»، تصویری منسجم از گذشته ارائه دهند. اما واقعیت تاریخ معاصر ایران، به ویژه در حوزه فرهنگ و هنر، داستان گسستهای عمیق و مکرر است.
این گسست صرفاً یک مفهوم انتزاعی در مباحث فلسفی نیست، بلکه پیامدهای ملموسی در حیات فرهنگی داشته است. مهمترین تجلی این گسست، در قطع شدن زنجیره انتقال دانش سنتی، به ویژه فروپاشی «نظام استاد-شاگردی» بوده است. این نظام که قرنها بستر اصلی آموزش و انتقال هنرهایی چون موسیقی، نگارگری، معماری و خوشنویسی بود، بر رابطهای عمیق، معنوی و مبتنی بر «ولایت» فرهنگی میان استاد و شاگرد استوار بود. در این نظام، شاگرد نه تنها فنون، بلکه اخلاق، جهانبینی و جوهره هنر را از استاد خود به ارث میبرد و خود به حلقهای در زنجیره انتقال این میراث تبدیل میشد.
با تأسیس دارالفنون در دوره قاجار و به طور مشخصتر، با اقدامات افرادی چون آندره گدار فرانسوی در دوران پهلوی اول، این نظام سنتی به شدت تضعیف شد. گدار با وارد کردن سیستم آموزشی مدرسهای و آکادمیک غربی، ساختاری مبتنی بر «رئیس و مرئوس» را جایگزین رابطه مقدس استاد و شاگردی کرد. این تغییر ساختاری، هنر را از یک «سنت زنده» که در بطن جامعه جریان داشت، به یک «موضوع آکادمیک» و یک «رشته تحصیلی» تقلیل داد که در کلاسهای درس و بر اساس متدهای غربی تدریس میشد. این گسست، هنر را از زمینه شهودی، شفاهی و عملی خود جدا کرد و به ارتباط ارگانیک آن با فرهنگ بومی ضربهای مهلک وارد ساخت.
این فرآیند گسست، یک رویداد منفرد و تاریخی نبود، بلکه به یک الگوی تکرارشونده در سیاستگذاری فرهنگی ایران تبدیل شد. هر نظام سیاسی حاکم در قرن گذشته، برای تثبیت مشروعیت خود، به ایجاد یک گسست با دوران پیش از خود و تأسیس یک نظام فرهنگی و آموزشی «جدید» دست زده است. پس از گسست اولیه دوران پهلوی اول، آکادمیهای هنری در دوره پهلوی دوم، با تمرکز بر هنر مدرن غربی، هنر را بیش از پیش از بستر سنتی خود دور کردند. پس از انقلاب نیز، «انقلاب فرهنگی» و تأسیس دانشگاههای ایدئولوژیک، گسست دیگری را رقم زد و این بار پیوند با سنت هنر مدرن پیش از انقلاب را قطع کرد. این گسستهای متوالی و چرخهای، مانع از انباشت سرمایه فرهنگی و تداوم طبیعی جریانهای هنری شده و هر نسل از هنرمندان را مجبور کرده است تا کار خود را از نقطهای منقطع و در خلائی تاریخی آغاز کنند.
نویسنده: امیررضا اعطاسی، کارشناس ارشد مدیریت ساخت
